معنی آزاد و بی‌قید

حل جدول

آزاد و بی‌قید

مطلق


بی‌قید

ولنگار


لاابالی و بی‌قید

هپلی‌هپو

هپلی هپو

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌قید

بی‌اعتنا، بی‌بندوبار، بی‌فکر، بی‌مبالات، سپوزکار، لاابالی، لاقید،
(متضاد) مسئول، مقید

گویش مازندرانی

آزاد

آزاد رها

لغت نامه دهخدا

آزاد

آزاد. (ص، اِ) نوعی سرو و صفت آن:
بسرخه نگه کرد پس پیل تن
یکی سرو آزاد بد در چمن.
فردوسی.
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را. (گلستان).
- مثل سرو آزاد، سخت خرّم:
چو طینوش بشنید ازو شاد گشت
بسان یکی سرو آزاد گشت.
فردوسی.
سیاوش ز ایرانیان شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد.
فردوسی.

آزاد. (ص، اِ) نوعی سوسن و صفتی از آن و آن سوسن سپید است. (قاموس):
گلبن اندر باغ گوئی کودکی نیکوستی
سوسن آزاد گوئی ساقیی زیباستی.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وآن چنان چون بر غلاف زرّ سیمین گوشوار.
منوچهری.
خداوندا ز مدح تو زبان بنده درماند
وگر چون سوسن آزاد سرتاپا زبان گردد.
کمال اسماعیل.

آزاد. (ص) آنکه بنده نباشد. آنکه در رقیت نباشد. حُرّ. حُرّه. ضد بنده:
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد وز پاکدل بندگان...
فردوسی.
ز بس جود او خلق را بنده کرد
بجز سرو و سوسن کس آزاد نیست.
ابوعاصم.
تو آزادی و هرگزهیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
(ویس و رامین).
آزاد شود بعقل ْ بنده.
ناصرخسرو.
بزرگ جشن است امروز مُلک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد.
مسعودسعد.
|| که بنظام و قیود و آداب سپاهیان و سایر ارباب مناصب مقید نباشد:
تن آزاد و آبادگیتی بر اوی
برآسوده از داور و گفتگوی.
فردوسی.
|| یله. رها. مستخلص. رسته. فارغ. سالم از درد. تندرست:
ز گفتار اوانجمن شاد گشت
دل شهریار از غم آزاد گشت.
فردوسی.
هر آنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر...
فردوسی.
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی.
شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت.
فردوسی.
چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت
بسان یکی کوه پولادگشت.
فردوسی.
بدو گفت رستم برو شاد باش
بگو شاه را کز غم آزاد باش.
فردوسی.
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و آکنده بی رنج گنج
بی آزاری زیردستان گزین...
فردوسی.
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل.
فردوسی.
بدان شارسان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش.
فردوسی.
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج غم آزاد و پیروزبخت.
فردوسی.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
اگر گردن بدانش داد خواهی
ز جهل آزاد بایدکرد گردن.
ناصرخسرو.
کآن پی مصلحت خویش هم آنها گفتند
که نبودند ز بند طمع و حرص آزاد.
اثیر اومانی.
|| معتق. آنکه او را مولی از بندگی رها ویله کرده باشد:
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
ناصرخسرو.
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.
ناصرخسرو.
من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چون من هزاران هزارش.
ناصرخسرو.
|| شاد. شادان. مسرور. مستریح. تهی. فارغ:
ز فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل.
فردوسی.
هر آنجا که ویران بدآباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
فردوسی.
خونیی را زار می بردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش بدار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وآن چه جای خنده بود
سائلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا؟
عطار.
|| سربلند. سرافراز:
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی.
ناصرخسرو.
کیست مولی آنکه او شادت کند
همچو سرو و سوسن آزادت کند.
مولوی.
|| سالم. بی گزند:
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد.
فردوسی.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و پُرآکنده گنج.
فردوسی.
|| مختار. مُخیّر. || مخلی. خالی.بی مستأجر. بی سکنه. پرداخته. پردخته (خانه و دکان وجز آن). || بی شوی. بی زن. مُجرّد. || وارسته. بی علاقه بمال و جاه و مانند آن. توسعاً، رند. لاابالی. بی قید. درویش. || بمعنی مجازی، سخت: چند کشیده ٔ آزاد زدن. || نجیب. نبیل. اصیل. شریف. کریم:
گشاده درِ هر دو آزادوار
میان ْ کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود.
فردوسی.
|| بی نِکوهش. بی لوم و طعن لائم و طاعن. بی عیب. سالم. درست: هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد. (چهارمقاله). || تمام. کامل. آزگار. تخت: شش ماه آزاد؛ شش ماه تمام. یک سال آزاد؛ عام اَجرد. سنه جرداء. یک ماه آزاد؛ شهر اَجرد:
زآن پس که هزار غصه خوردم
در بندگیت سه سال آزاد.
کمال اسماعیل.
بودند هزار سال آزاد
از دولت خانه زادیت شاد.
واله هروی.
|| هر درخت که بالطبع بی میوه باشد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || بری. مبرا:
چنین داد پاسخ که دل شاد دار
ز هر بد تن خویش آزاد دار.
فردوسی.
طبعت آزاد بود از آزار.
قوامی گنجه ای.
تو آزادی از ناپسندیده ها
نترسی که بر وی فتد دیده ها.
سعدی.
- آزاد شدن، انفکاک. از بندگی رهائی یافتن. رها، مستخلص و یله گشتن. رستن:
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد.
فردوسی.
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد.
فردوسی.
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن، آزاد گشتن، از بندگی خلاص یافتن. محرَّر، عتیق، رها شدن. یله گشتن. رهائی یافتن.رستن. مستخلص گردیدن:
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کز آن پرهنر دشمن آزاد گشت.
فردوسی.
- || فارغ شدن:
چو بشنید بیژن دلش شاد گشت
ببالید و زاندیشه آزاد گشت.
فردوسی.
سیاوش بدان گفته ها شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت.
فردوسی.
که دیدم ترا خرّم و شاددل
ز بند غمان گشته آزاددل.
فردوسی.
دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و خرّاد گشت.
فردوسی.
بدینار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجو از غم آزاد گشت.
فردوسی.
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت.
فردوسی.
|| مُطلق. بی بند. بی قید. که محبوس نباشد. که اسیر نباشد.
- آزاد کردن و آزاد گردانیدن، شکستن مولی عقد بندگی عبد خود را. عتق. تحریر. اعتاق. (زوزنی). فِکاک. فک ّ:
بخانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد.
فردوسی.
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
سعدی (گلستان).
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
به زین نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی بلطف آزادی را
بهتر که هزار بنده آزاد کنی.
علاءالدوله ٔ سمنانی.
- || رها، مستخلص و یله کردن. خلاص بخشیدن. اِطلاق. ول کردن. سر دادن:
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
فردوسی.
دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن.
فردوسی.
- || مجازاً، بخشیدن. عفو کردن: شاه وی را [قاتل را] آزاد کرد از گناهی که کرده بود. (نوروزنامه).
- امثال:
آزاد را میازار و چون بیازردی بیوزن. (قابوسنامه).
عقیده آزاد است.
|| مُجرَّد. || بی عیب.

آزاد. (اِ) نام نوعی ماهی بزرگ و لذیذ، و آن در دریای خزر بسیار باشد.

آزاد. (اِ) نوعی از خرما. (مهذب الاسماء). اَزاد. و آن قسمی از خرمای خوب و خوش طعم باشد.

آزاد. (اِ) نام لحنی که آن را آزادوار نیز خوانند:
همی تا برزند آزاد بلبلها به بستانها
همی تا برزند قالوس خنیاگر بمزمرها.
منوچهری.

آزاد. (اِخ) نام قصبه ای از توابع نخجوان که شراب و انگور آن مشهور بخوبی است. و مردم آن سفیدفام و نیکوروی باشند. و رجوع به آس و آزاده شود.

آزاد. (اِ) قسمی درخت جنگلی تنومند و بلند که چوب آن برای ساختن شانه و پوشانیدن پل و سقف بنا بکار است. || آزادرخت. (شلیمر). || ارژن. بادام کوهی. (شلیمر).

نام های ایرانی

آزاد

پسرانه، آزاد، رها شده از گرفتاری یا چیزی آزاردهنده، فارغ و آسوده، درختی جنگلی و بلند، رها شده از تعلقات دنیوی

معادل ابجد

آزاد و بی‌قید

145

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری